کوچش



 آن روزهای قبل از رسیدن به شما از چند نفر شنیده بودم بهتر است یک چیزی جا بگذارم پیش‌‌تان که اگر یک چیزی جا بگذارم برمی‌گردم. بنظرم تقلب بود که از قصد یک چیزی را بگذارم، جاگذاشتن باید خودش اتفاق می‌افتاد، بدونِ قصد. پیشِ خودم می‌گفتم اگر دوست داشته باشید بیایم خودتان یک چیزی را نگه می‌داشتید. چند نفر هم سفارش کرده بودند اگر درِ حرم را چند بار بکوبم هر سال روزی ام می‌شود بیایم ‌ببینمتان.   یادم می آید که یک گردنبد پر از سنگ های عقیق ریز و درشت داشتم که آنجا جا ماند، یعنی خودش جا ماند. یک روز که از حرم برگشتم دیگر نبود‌. ذوق کرده بودم که خواسته اید باز هم ببینیدم. درِ حرم را هم هر وقت آمدم زدم، کارِ نمادینِ دلنشینی بود. برگشتم و منتظر بودم تا سالگردِ این دیدار نشده به شما برگردم و سال هاست که ندیمتان سال هاست! نمی‌دانم شاید گردنبندم افتاده بود در کوچه خیابان ها نه حرم، شاید هم باید یک چیزِ بهتر جا می‌گذاشتم، آن هم از قصد. شاید آن ها که از قصد وسایلشان را جا می‌گذاشتند اعتقادشان راسخ تر بود‌ و شوقشان برایِ دیدار بیشتر! شاید هم باید در را محکم تر می‌ کوبیدم یا شاید از بس وقت و بی وقت در را کوبیده بودم اثرش خنثی شده بود؟ کلاس پنجمی بودم. الان که کلاس پنجمی هایمان را می‌بینم میفهمم چقدر کوچک بودم و بنظرم جا داشت بی موقع مزاحم شدن هایم را به کوچکی ام ببخشید.  نزدیک غروب است. نمی‌دانم چه حکمتی ست که نزدیکی های افطار بیشتر از همیشه یادِ شما می افتم. انصاف نیست اگر بگوییم تمامش به خاطر تشنگی است و یادِ تشنگیِ شما. شاید رازش این باشد که آن لحظه ها بیشتر از همیشه دلمان پاک می‌شود و روح مان منقطع از خیلی چیزها. شاید دلیلش این باشد که آن لحظات از هر نظر به شما شبیه تریم. دلم برایِ یادتان افتادن تنگ شده بود. یادتان می افتادم اما جنسش فرق می‌کرد با دل‌تنگی های غروب های ماه مبارک. قربانتان بروم. آخرِ روزِ اول شد. چشم بر هم بزنیم می شود آخرِ روزِ آخر. دلم می‌خواهد خوب مهمانی باشم که صاحبخانه دوباره دعوتم کند.نمی‌دانم باید چکار کنم؟ چه چیزی را جا بگذارم؟ از قصد جا بگذارم یا فقط آرزو کنم جا بماند؟ در را چطور بکوبم و چند بار؟ چه بخوانم؟ چقدر سکوت کنم؟ تجربه نشان داده که بلد نیستم. این بار شما یادم بدهید.

+ به لب هایِ تشنه ات سلام الله !


اولین سحرِ بعد از تدفین خیلی سخت است آن هایی که چشیده اند بهتر می‌دانند.

فکر کن عزیزت را به خاک سپرده باشی، بعد از یک روزِ دردناک و طولانی با چشم های محزون و بر خون نشسته ، در حالی که دیگر رمقی برایت باقی نمانده است خواب چشم هایت را برباید

یک دفعه چشم باز می‌کنی می‌بینی صبح شده، نگاهت می‌افتد به پارچه های مشکی، به ظرف های خرما و حلوا، به ربان کنار عکس عزیزت، به لباس مشکی بر تن خانواده ات شاید هم از صدای گریه های یک نفر بیدار شوی چند نفر از اعضای فامیل و دوست و آشنا را می‌بینی که کنارتان مانده اند تا کمک‌حال و مونس‌تان باشند؛

ناگهان تمامی لحظات روز قبل در برابر چشمانت جان می‌گیرد 

این صبح ها خیلی سخت است، اگر کسی که رفته "مادرِ خانه" باشد هزاران بار سخت تر

ساعات عجیبی دارد این سحرگاه امیرالمومنین (علیه السلام) و فرزندان از تشییع بی صدای شبانه بازگشته اند، هر کدام از بچه ها یک گوشه از خانه غریبانه و بی رمق اشک می‌ریزد، باید اولین نماز صبح بدون مادر را خواند یعنی کسی کنارشان مانده است تا این روزها کمک حال و تسلّی بخششان باشد؟

چقدر این سحر برای آل الله سخت خواهد گذشت چقدر


پ.ن: خدایا! به حق این مظلومانه ترین سحر، شامِ تاریکِ روزگارِ ما را با ظهور فرزند بزرگوارِ حضرتِ مادر به شکوه‌مند ترین و زیباترین سحر مبدل کن



انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمی‌دانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟

پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمی‌داشت و من از معدود آدم هایی بودم که می‌توانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمی‌دانم خودش می‌خواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم. 

رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمی‌توانی. گفتم بسپارید. گفتند کم خواهی آورد. شانه هایت ضعیف تر از این حرف هاست، می‌شکنی. 

می‌دانستم و دیوانگی بود اما ؛

اما دلم می‌خواست بارِ شادمانی و آرامشِ دانه های دلِ آن دوردست ترین انارِ بلندترین شاخه رویِ دوشِ من باشد.

نشسته ام پایین درخت، رو به رویِ آن شاخه ی دور، نگاهش می‌کنم و بو می‌کشم، عطرش از میانِ عطرِ تمامِ انارهای باغ خودش را به من می‌رساند. نمی‌دانم قرعه ی فال را به نامِ منِ دیوانه می‌زنند یا یکی دیوانه تر از من؟ نمیدانم.

اشکم را پاک میکنم و دعا می‌کنم خدایِ انار به دستِ نامهربانی نسپاردش، به دستِ هیچ نامهربانی. حتی اگر من.


در ظاهر تو هیچ شباهتی به مارشمالو ها نداری، یعنی اصلا من آنقدر مارشمالو نخورده ام که بتوانم شباهت هایش را با تو تشخیص بدهم اما نمیدانم چرا یک جایی در انتهای ناهشیارم تو به مارشمالوها گره خوردی.

اولین بار که مامان برایمان مارشمالو خرید توی یک پلاستیک دراز بود که رویش عکس چند تا خرس رنگی رنگی کشیده بودند.

من و برادرم ذوق کرده بودیم، اولین بار بود که یک چیز پیچ پیچی نرم رنگی رنگی دراز میدیدیم که به محض گذاشته شدن در دهان آب میشود. 

عیشِ کوتاه و هیجان انگیز و به خاطر ماندنی و غیرمنتظره ای بود. انقدر که عکس آن خرس ها را با قیچی از روی پلاستیک جدا کردم و سال ها نگهشان داشتم تا هر وقت نگاهشان میکنم یاد آن مزه ی جدید جادویی بیفتم!

حالا که فکر میکنم شاید حق داشته باشم که تو را در ناهشیارم کنار مارشمالو ها ببینم، یا شبیه رویاهای شیرینی که به محض رسیدن به قسمت های خوبش آدم بیدار می‌شود، یا کنار گل های نرگس که با تمام نرگس بودن هایشان تا به عطرشان که در اتاقت پیچیده عادت میکنی می‌روند.

علی ای حال بگذریم عرضی نبود غیر از آنکه بگویم:

دلم برای مارشمالوهای بچگی ام تنگ است و تو!



پ.ن: میتوانید مرا با مخاطب های خودتان بخوانید. این متن ها مخاطب خاصی ندارند. وما ندارند.



یک.

بمب؛ برای من بیش از آنکه یک نگاهِ عاشقانه باشد یک نگاهِ منتقدانه بود. 

از نقدِ تند و تیزِ آمیخته به طنزش نسبت به برادرانِ بسیجی و حزب اللهی موجود در فیلم و شعارهای اغراق شده ی"مرگ بر آمریکا" و " مرگ بر صدام یزید کافر" بگیرید تا نقد و نگاهی که به قضیه طلاق عاطفی و بدگمانی به همسر داشت. [ نقد کنید ما را! انقلاب و دفاع مقدس و بسیج و همه چیز را نقد کنید. خوب و تمیز اما نقد کنید!  نه با احمقانه های مبتذلِ به ظاهر طنز و توهین آمیز. ما از نقد هایی شبیه به بمب استقبال میکنم! :) ] 


دو.

بمب از جهاتی برایِ من یادآورِ وضعیت سفید بود، هر چند که شخصیت پردازی هایش هیچ گاه به پای وضعیت سفید نمیرسید، لیلا حاتمی اش که همان لیلا حاتمیِ همیشه ی تکراری در همه ی فیلم ها بود، عشقِ "امیر" به "شیرین" در وضعیت سفید بسیار دلنشین‌تر و باورپذیرتر از عشقِ پسر بچه ی حاضر در این فیلم بود، 

از هر جهت که فکر میکنم وضعیت سفید حقیقتا یک چیز دیگر بود

اما این نگاهِ لطیفِ متفاوت به بمباران های جنگ بین هر دو فیلم مشترک بود که تحسین برانگیزشان میکرد. 


سه. 

یکی از چیزهایی که بمب را دوست داشتی و متفاوت میکرد ، نگاهِ روشن و امیدوارش بود؛ 

نگاه روشن و امیدوار به آینده، به نسلِ جدیدی که قرار بود فردا را بسازد، نمایندگان نسلِ فردا در فیلم نوجوانانی بودند که میتوانستند عاشق شوند، که جرئت داشتند حرف بزنند، که هنرمند بودند، که زیرک بودند و میخواستند با حرف زدن مانع طلاق پدر و مادرشان شوند یا یادآوری میکردند که آدم باید حقش را زودتر بگیرد! 

چهار.

میشود از میانِ سخت ترین و تلخ ترین ثانیه ها ناب ترین و زیباترین احساسات را بیرون کشید و بهترین اتفاقات را رقم زد؛ شاید این پررنگ ترین حرفی بود که این فیلم داشت که از پارادوکس موجود در اسمش هم معلوم بود : بمب، یک عاشقانه ! 

من از دیدنش لذت بردم و یاد گرفتم؛ حال و هوایم را بهتر کرد، انگار چند سطل امید ریخت توی دلم، گفتم شاید شما هم به کمی امید و لبخند نیاز داشته باشید، باید خبرتان میکردم :)


امروز در کلاسِ مشاوره ی خانواده استاد درباره ی مفهوم "caring" صحبت کرد. معنی  لفظی اش میشود "مراقبت"!  

میگفت زن و شوهر باید بلد باشند از هم مراقبت کنند، حالا نه اینکه مراقب خورد و خوراک و سرما خوردن هم باشند یا نه، که آن هم باید باشند البته!

اما "caring" خیلی فراتر از یک مراقبتِ صرفا جسمانی است، شاملِ مراقبت از احساس هم میشود. 

مثلا زن اگر ترسید، اگر اتفاقی افتاد یا چیزی دید که ترسید، حتی اگر چیز مسخره ای بود، مرد نباید مسخره اش کند، مثلا نگوید : ترسو خانوم! باید از مفهوم "مراقبت" استفاده کند و به همسرش آرامش بدهد.

یا مرد اگر از کارش اخراج شد و با حالِ خراب به خانه برگشت زن نباید بزند توی سرش و بگوید  "بی عرضه خان" بلکه باید او را مورد حمایت روحی قرار بدهد. 

هزار تا مثال میشود برای این مفهوم زد، که نهایتا اگر درست به کار گرفته شود ( و مراقبت را تبدیل به محدودیت نکند) منجر به آرامش خاطر روح و روان میشود همان که قرآن گفت " لتسکنوا علیها "


خلاصه این که عزیزانِ من!

یاد بگیریم! تار و پود یک دیگر را یاد بگیریم یاد بگیریم که بتوانیم مراقبشان باشیم، که مایه التیام و آرامشِ هم باشیم، نه زخم و اضطراب اگر از دسته ی اول نباشیم نه خودمان از ازدواجمان خیری میبریم ، نه خدا از زوجیت ما خشنود و راضی ست. 


پ.ن: داشتم فکر میکردم خدا چقدر این مفهوم را همیشه ی همیشه برای ما بنده ها اجرا کرده است؛ نه؟


گل ها را میگذارند لای کتاب تا خشک شود، حیوانات را تاکسیدرمی میکنند، جنازه ها را مومیایی، از اتفاقات خوش عکس می اندازند تا یادگار بماند، غذا ها را نگه میدارند در فریزر. 

من اما برای تمام چیزهایی که میخواهم ماندگارشان کنم یک کار انجام میدهم : به کلمه در آوردن!

میدانی؟ نوشتن از هزار تا مومیایی ماندگاری ها را بیشتر میکند، از هزار تا فریزر هم برای نگهداری بهتر است.

نوشتن مکانیسم عجیبی دارد، خاطراتی که نوشته میشوند ثبت میشوند در عمیق ترین جایگاه های روح، با آدم یکی میشوند ، این است که چیزهایی را که مینویسم یادم نمیرود، دیگر هیچ وقت یادم نمیرود

این روزها توی سرم پر است از کلمات و من تا به حال هیچ وقت در مقابل نوشتن این همه از خودم مقاومت نشان نداده ام، گاهی جمله ها به قدری لطیف و قشنگند که آنها را قشنگ تر از هر چیزی که تا به حال نوشته ام میدانم، اما نمینویسم، میگذارم آنقدر در پستوهای ذهنم منتظر بمانند تا بروند به دیار فراموشان. تا به حال این همه با کلمات نامهربان نبوده ام. میدانم تا چند وقت دیگر اعتصاب میکنند و دیگر حتی نخواهم توانست که بنویسم سلام! سرم از حجم بودنشان در حال انفجار است و من میترسم که بنویسم، بنویسم و دیگر حتی اگر بخواهم ، حتی اگر هزار بار بخواهم نتوانم فراموشش کنم، آدم پوست کوچک آویزان مانده ی گوشه ی ناخنش را هم نمیتواند بکند، چه برسد به عمیق ترین گوشه کنارهای روح. 

مخمصه ی عجیبی ست، خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست ، کاش این قدر کلمه خیز نبودی 




بیشتر مردها خیال میکنند ازدواج کردن شبیه خریدن یک رز جاودانه است، شاید هم حق داشته باشند که چنین خیالی ذهنشان را پر کند. به هر حال این همه میروند و می آیند و خرج میکنند و سختی میکشند و یک چیز خیلی با ارزش به دست می آورند. حالا دلشان میخواهد بگذارندش قشنگ ترین جای خانه تا هر وقت با جسم و روح خسته و کبود زیر فشارهای دنیا به خانه برگشتند یک چیز حال خوب کن منتظرشان باشد.

زن ها شاید گل باشند اما گلِ رزِ جاودانه نیستند که یک بار برای همیشه برای به دست آوردنشان تلاش کرد و دیگر هیچ.

نیاز به مراقبت های هر روزه دارند، بدون محبت دوام نمی آورند، مثل گل های دور از نور. زرد میشوند، گوشه ی گلبرگ هایشان آرام آرام جمع میشود، غصه خشکشان میکنند.

مرد ها کمتر به این چیز ها فکر میکنند، پیش خودشان میگویند قطعا کسی که به من جواب "بله" داده است دوستم داشته، دارد و خواهد داشت.

مرد ها شاید پنج سال یک بار هم به ذهنشان خطور نکند که "یعنی هنوز هم دوستم دارد یا نه؟" اما زن ها دستِ کم روزی پنج بار را به این جمله سوالی فکر میکنند و دلشان با خیلی چیزها میلرزد، با هر اتفاقِ شاید کوچک و مسخره، با فراموش شدن روز تولدشان، با یک لبخندِ از قلم افتاده، با یک دیر جواب دادنِ پیامک، با چند تماس بی پاسخ، با نیم درجه سرد شدنِ لحن "دوستت دارم" ها، با شب ها کمی دیرتر برگشتن به خانه، با غرغر شنیدن سر کم نمک بودن غذا

زن ها گل اند، گلِ شازده کوچولو که حساس است، که بی نهایت حساس است و زودرنج اما در نهایت ظرافت و زیبایی 

زن ها گل اند ، هر فصل نیاز به یک جور مراقبت و تغذیه دارند، هر روز از ماه خلق و خویشان با روز قبلی فرق میکند، بعضی روزها در اوج صبر و استواری، گاهی در بی طاقت ترین و کم حوصله ترین حدی که میشود بود.

زن ها گل اند در حدیث است که " ریحانه " 

ریحانه یک گلِ رزِ جاودان که برگ هایش به موم و پارافین و این چیزها آغشته شده نیست، برای جاودان نگه داشتنِ ریحانه باید خیلی ظرافت ها به خرج داد، خیلی چیزها فهمید، خیلی صبور و مراقب و مهربان و پشتیبان بود خیلی!

 کاش میشد این ها را به تک تکِ مردهایِ دنیا که نه، به همسرانِ رفقای خودم بفهمانم ، که با ریحانه های ما شبیه ریحانه های واقعی برخورد کنند. کاش 


خانوم مدیر ما انسان بسیار بزرگوار و جالبی هستند، یعنی از همان روز اول که دیدمشان فهمیدم که با همه ی خانوم مدیر های دنیا فرق دارند، مثلا در انتخاب معلم ها رویکردشان این است که آن معلم واقعا ذوق تدریس و استعدادش را داشته باشد ، نه اینکه چه مدرکی از کجا گرفته است. هیچ وقت یادم نمیرود روز اول که داشتم برایشان از تغییر ریل تحصیلی ام از تجربی به انسانی و ماجرای های انتخاب رشته و دانشگاهم میگفتم و انتظار داشتم بگویند : "رشته ات هیچ ربطی به نگارش و ادبیات ندارد ، پس برو خونتون!" ولی لبخند زدند و گفتند : " بشوی اوراق اگر هم‌درسِ مایی / که علمِ عشق در دفتر نباشد ! :) "


جالب این جاست که خودشان و همسرشان ( که ایشان هم مدیر مدرسه هستند ) در خفن ترین دانشگاه علوم ریاضی و مهندسی کشور درس خوانده اند، ولی من اسم دانشگاهشان را حدودا سه ماه بعد از اولین دیدارم فهمیدم هیچ وقت هم تا به حال خداراشکر ندیدم که بخواهند با دانشگاهشان کلاس بگذارند یا از این ادا ها! 


اما چیزی که میخواهم درباره اش برایتان بنویسم بحث درس و دانشگاه نیست، بحثِ " طریقه ی زیستن " خانوم مدیر است. خانوم مدیر "ساده و زیبنده" زندگی میکند و این سادگی و زیبندگی در تمام وجوه زندگی اش دیده میشود، مثلا لباس و شلوار و کفش و روسری اش همیشه ساده و بلند و قشنگ است؛ هیچ وقت چیزی بر تنش ندیدم که پولک های خیره کننده یا طرح های براق داشته باشد، حلقه اش یک رینگ سبک ساده ی قشنگ است، لبتابش، تلفن همراهش، ساعت مچی اش و ماشینش. تازه آن طور که مهمانی افطاری را که هر سال برای همکاران برگزار میکند توصیف میکند ، میتوانم حدس بزنم خانه اش دقیقا در همین دو کلمه خلاصه میشود " ساده و زیبنده" و خب قطعا با صفا  

چهارشنبه برایمان از مراسم عروسیِ نداشته ، زندگی در خوابگاه دانشجویی متاهلی، جهاز و همه ی اینها حرف هایی زد که شنیدنش هم ذوق زده ام میکرد هم برایم عجیب بود که چنین آدم های ساده خواه و ساده زیستی هنوز وجود دارند! :)


خانوم مدیرِ عزیزِ قصه ی ما یک شعر را زیاد میخواند ، یعنی هم روی تخته وایت برد دفتر مینویسد ، هم در شب شعر مدرسه وقتی داشتیم جوجه کباب ها را روی ذغال درست میکردیم برایمان خواند،

نه یک خواندنِ ساده، نه یک خواندنِ ادبی، نه یک خواندنِ احساسی، یک خواندنِ برآمده از اعتقاد، اعتقاد به تک تکِ کلمات شعر :


در این بازار اگر سود است با درویشِ خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی :)



خدایا! این شعر را باور قلبی ما هم بفرما. الهی آمین! 



* این " و خرسندی" خیلی کلمه ی خوبیه! کلا در تمام افعال زندگی سعی کنید یه " و خرسندی " هم همراهش داشته باشید. مدرسه و خرسندی، دانشگاه و خرسندی، سربازی و خرسندی، ازدواج و خرسندی، طلاق و خرسندی ، بالا و پایین های زندگی همینجوری میان و میرن و ما هم نمیدونیم تهش چی میشه ! اما " و خرسندی " برامون باقی میمونه! "خرسندی " هم به معنای الکی خوش بودن نیست! یه حس شادی عمیقه که از "راضی به رضای خدا بودن" سر چشمه میگیره بنظرم 



یک.


راست میگفتند، اثر داشت، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم اثر داشت؛

هنوز یادم نمیرود که روز اول مهر که رفته بودیم کوه، کنار مقبره شهدا کفش هایم را در آورده بودم و حالا که میخواستم بپوشم پیدایشان نمیکردم، بدون کفش دور مقبره راه افتاده بودم، اکیپ نهمی ها یک گوشه نشسته بودند، رو به رویشان کلی آب ریخته بود روی زمین ، که من ندیدم و صاف پایم را گذاشتم وسط آبهای نیلگون دریاچه ی دامنه کوه!


یکی شان خندید، خیلی بدجنسانه خندید، لبخند زدم و گذشتم و کفش هایم را که ده قدم آنطرف تر بود پیدا کردم، خنده هایش مانده بود رویِ دلم، احساس میکردم این آدم قرار است تا آخر سال مرا اذیت کند و به من بخندد، به هر اتفاقی، به هر حرفی، به هر رفتاری

توی کلاس توجهش کم بود، دائم در حال حرف زدن با بغل دستی؛

برایم شده بود معضل، یک معضلِ روی اعصاب دیدم نمیتوانم درست، مثل بقیه دوستش بدارم، دیدم اینطور نمیشود


چشم هایم را بستم و سعی کردم خوبی هایش را بیاورم جلوی چشمم، مثلا انشای خلاقانه جلسه دومش، یا حرفی که زنگ کافه و فیلم و کتاب زد، یا ویژگی های منحصر به فرد شخصیتی اش

تصمیم گرفتم بپذیرمش، همانطوری که هست بپذیرمش و سعی کردم دوستش داشته باشم

چند روزی گذاشتمش روی تاقچه ذهنم، هی از مقابلش رد میشدم و یادش می افتادم و مدام به شخصیت و رفتار هایش فکر میکردم تا جلسه بعد که وارد کلاس شدم دیدم دوستش دارم، دیگر روی اعصابم نیست، دیدم دارم با وجودش کنار می آیم و جالب این بود که او هم داشت با من بیشتر راه می آمد.


یکشنبه این هفته سر کلاسشان سرفه ام گرفته بود، گلویم درد میکرد، دو نفر از بچه ها زیاد پچ پچ میکردند، تذکرهایم با نگاه آرامشان نمیکرد، یک دفعه شنیدم که بلند گفت: بچه ها ! خانوم گلوش درد میکنه! چرا نمیفهمید؟ 

باورم نمیشد دارم از زبان او چنین چیزی میشنوم، بعد هم گفت خانوم! سرمون داد بزنید دیگه!

حتی یک جایی که داشتیم متن درس را میخواندیم با چشم و ابرو اشاره کرد که به آنهایی که حرف میزنند بگویم بخوانند 

او شده بود همیارِ من به همین سادگی! :)


دو.

اولین جلسه ادبیات هشتم بود، داشتیم شعر را میخواندیم، گوش نمیداد، کاغذ دستش گرفته بود نقاشی میکشید، هر کدام از بچه ها هم درباره شعر چیزی میگفتند و نظر میدادند یک طوری مسخره شان میکرد، رفتم کنارش و با مهربانی گفتم: "میشود ببینم اثر هنری ات را؟" ، پیچاند، گفت چیز خاصی نکشیدم، یک جمله ای گفتم که اصلا یادم نیست چه بود، درباره نقاشی و طراحی و اینها، یکدفعه دهانش را کج کرد و با حالت تمسخر آمیز و البته گفت: جذااااب!

خودم را زدم به نشنیدن، اما دوستش که شنیده بود برگشت و دعوایش کرد، من هم که مثلا نشنیده بودم پرسیدم: بچه ها چی شده؟ ، گفتند هیچ! و ادامه درس را خواندیم.

زنگ تفریح صدایش کردم، گفتم : حالت خوب است؟ امروز توی کلاس نبودی انگار! اگر مشکلی هست بگو!

گفت: نه بابا! و رفت بدون خداحافظی و ذره ای اهمیت و احترام رفت

از دستش پریشان بودم، توی دانشگاه و خانه فکر میکردم اگر بعدها بدتر و بلند تر بخواهد ناسازگاری و بی احترامی کند باید چه کار کنم؟ 

دوستم نداشت و معلوم بود که دوستم ندارد، سعی کردم دوستش داشته باشم، دوباره همان روال قبلی را رفتم، ویژگی ها و رفتارهای خوبش را با خودم مرور کردم، فرق هایش با بقیه را نزدیک یک هفته دوست داشتنش را با خودم مرور کردم، نه برای اینکه سر کلاس ساکت و حرف گوش کن بشود، برای اینکه دیدم وجودش دوست داشتنی است و این رفتارها نباید مانع من در دیدن خوبی هایش باشد، کم کم من دوستش داشتم و دیگر ندیدم سر کلاسم کاغذ بردارد و خط خطی کند؛ جلسات بعد شده بود داوطلبِ جواب دادن پرسش ها و خواندن متن ها و بقیه فعالیت های کلاس. البته آن هم با همان مدل مخصوص خودش که به عنوان ویژگی منحصر به فردش پذیرفته بودم؛ تا الان هم کوچک ترین بی احترامی به خودم از او ندیدم.


سه.

یک کمی همه چیز شبیه قصه های پندآموز و کلید اسرار است، میدانم.

برای خودم هم باورش سخت است اما میبینم که حقیقت دارد؛

محبت اگر صادقانه باشد دو طرفه خواهد شد، شبیه یک بسته پستی میشود که رویش آدرس درست را نوشته ای و سپرده ای به پست پیشتاز، مستقیم میرسد به دل کسی که میخواهی. بدون آنکه حرف و التماس و نگاهی بخواهد در میان باشد.

حدیثی خواندم با این مضمون که میگفت: اگر میخواهی بدانی در دل رفیقت چقدر احترام و محبت و جایگاه داری، به دل خودت نگاه کن و ببین چقدر برای او محبت و احترام و قائلی القلب یهدی الی القلب و تمام!

خلاصه که رفقا! راز مهمی را که کشف نمودم با شما در میان گذاشتم میتوانید در همه زندگیتان اجرایش کنید و نتیجه اش را ببینید :)


+ الان باید روی دوست داشتن چند نفر دیگر هم کار کنم.


گلی که این هفته از جاده خریده بود را خدا از مخمل دوخته بود، مخملِ سرخ، خودش گفت برایت از این گل خنگ ها خریدم ، خنگ در ادبیاتِ ما یعنی بامزه، گوگولی. مامان می‌گفت اسمش گلِ تاج خروسی است یا همچین چیزی اما به نظر من اسمش گلِ خنگِ مخملی است.
کنارشان یک شاخه گل داوودی پلاسیده هم  بود، برش داشتم و گفتم این را برای که گرفتی؟ گفت: هیچ کس! گل‌فروش گفت فلان تومن کم است تا بقیه پول ت درست شود، به جایش یک شاخه از این ها بردار!
من هم گشتم پلاسیده ترینش را برداشتم، گفتم این را که کسی نمی‌خرد ، بگذار من برش دارم سالم هایش را به بقیه بفروشد. :)

من کسی هستم که شب های زیادی را با صدای اشک و ناله به خواب رفته و صبح های زیادی را با همین صدا از خواب برخاسته است، نصف شب های زیادی با صدای گریه های عجیب و بهانه های نامعلوم از خواب پریده، وسط مهمانی ها مجبور شده زودتر برود یا اصلا نتوانسته وارد مهمانی شود.

من کسی هستم که وسط پارک و کوچه و فروشگاه و مغازه سنگینی نگاه جمعیتی را روی خودشان احساس کرده، کسی که شکسته شدن و فرو ریختن مادر و پدرش را لحظه لحظه با چشم های خودش دیده ، کسی که سنگینیِ پرخاشگر شدن و افسرده شدن برادر نوجوانش را بر دوش کشیده است.

من کسی هستم که هزار بار قبل از ازدواج کردن از خودش پرسیده اگر ازدواج کنم تکلیف خانواده ام چه می‌شود؟ کسی که دو هزار بار بعد از ازدواج با اشک برای خانواده ش ناراحت شده و فکر کرده چقدر نامرد است که دارد تنهایشان می‌گذارد.

من کسی هستم که با دیدن بچه های هفت ساله که راحت حرف می‌زنند و کوله بار کوچکشان را بر میدارند و به مدرسه می‌روند بغض کرده، کسی که همیشه باید به خاطر رفتارهای عجیب و غریب یک نفر توضیح بدهد یا عذرخواهی کند.

من کسی هستم که لشگر صداهای ناخوشایند روی سرش ویراژ ها می‌دهند و باید نگذارد روی روحش خط بیندازند، کسی که خیلی از غذاهایش را با استرس و حالِ ناخوش و با بغض قورت داده، کسی که سعی کرده محکم بماند و دندان هایش را محکم روی هم فشار داده که خشم و غم ش به بیرون سرازیر نشود، کسی که پلک هایش را طوری تنظیم کرده که قطره های اشک از آن سرریز نشود.

من کسی هستم که فکر می‌کند تا آخر عمر روی آرامش نخواهد دید، کسی که با یک آدم فضایی نازنین خیلی عجیب زندگی می‌کند و سختی های عجیب و غریب می‌کشد.

من خواهرِ اتیسم هستم، پر از غم و پر از حرف.

 

دیدم که جای یک نفر که از چالش های زندگی با اتیسم بگوید در بلاگستان خالی است یا اگر هست من ندیده ام. گفتم بنویسم. شاید یک نفر همدلی اش نسبت به خانواده کودکی که دارد توی اتوبوس سر و صدا میکند یا در صف شهربازی پارک غر میرند یا وسط فروشگاه گوش هایش را گرفته و فریاد میزند بیشتر شود و دیگر توی دلش نگوید : چه خانواده ای! چه بچه ای بار آورده اند.

 

پ.ن: برایمان زیاد دعا کنید که سخت محتاجیم‌.

 


دعا نکردم. نه پای پنجره فولاد ، نه در روضه های اول محرم تا آخر صفر، نه پای ضریح ارباب؛ دیگر برای شفا گرفتنت دعا نکردم. دعا نکردم خوب بشوی. دیگر صبح های روز تعطیل را با صدای بهانه گیری هایت بلند نشویم. دعا نکردم مثل بچه های عادی باشی. بروی بنشینی سر کلاس های معمولی. دعا نکردم مثل بلبل صحبت کنی.

به جایش دعا کردم همینطور که هستی توانمد شوی. دعا کردم خدا کمک کند استعدادت را کشف کنیم و بفرستیمت همانجایی که باید شکوفایش کنی. دعا کردم تو هم هر چه زودتر به هدف خلقتت برسی. چون فکر میکنم تو هم درست مثل ما پی کاری به تماشای جهان آمده ای.

دعا کردم خدا به ما صبر و انگیزه بیشتری برای زندگی کردن با تو را بدهد و نگذارد خسته شویم.

دیگر برای مثل ما شدنت دعا نکردم. همینطور که هستی بهترین باش داداش. چه سود از این شبیه هم بودن ها؟


روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است به بچه‌ها گفتم نمی‌دانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درس‌های فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درس‌ها استقبال می‌کنیم.

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم می‌خواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.

به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمی‌دانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر می‌کنم این دو واقعا خواست خدا بود و بس_

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است برای خودم دو تا بلیط تهران خریدم برای فردا ؛پنجشنبه؛ یکی صبح و یکی عصر. میم می‌گفت صبح بیا اما به دلم افتاده بود عصر باشد بروم بهتر است. خوب شد عصر رفتم؛ چند ساعت مامان و عرفان و بابا را بیشتر دیدم. 

دلم برای کلاس‌هایم، برای تک تک بچه‌ها _ حتی همان ها که آدم دلش می‌خواست از دستشان خودش را خنچ بیندازد_ ، دلم برای فلافل‌فروشی‌های خیابان ارم، برای کتاب‌فروشی‌هایش، برای حرم و ضریح و دلم برای قطار قم _تهران چقدر تنگ است؛

کاش آن روزِ آخر که نمی‌دانستیم ؛ روزِ آخر نبود.


 [ یا من لایرجی الّا فضله

ای آن‌که به چیزی جز فضلش امیدی نیست]

 

در نیمه‌دوم بیست‌ویک سالگی‌ام با مفهومی مواجه شدم که همیشه در زندگی‌ام حضور داشت اما متوجهش نبودم، انگار زیاد به چشمم نمی‌آمد. در نیمه دوم بیست‌ویک‌سالگی، درست وقت‌هایی که از بعد از نماز صبح بیدار می‌ماندم دیدمش؛ دیدم که چقدر عجیب و خوب و دوست داشتنی‌است. اول اسمش را گذاشتم " قابلیت اضافه کردن پنیر پیتزا به وقت" یعنی از بعد نماز صبح که بیدار می‌ماندم می‌توانستم درس بخوانم ، بنویسم، کتاب بخوانم، طرح درس آماده کنم، مرتب کاری کنم، آشپزی ‌کنم، فیلم ببینم و همه‌ی کارهای مفید دنیا را انجام بدهم و هنوز ظهر هم نشده باشد! در صورتی که در زمان عادی بین روز نهایتا می‌توانستم یک یا دوتای این کارها را انجام بدهم و تا به خودم می‌آمدم شب شده بود! بعد که بیشتر دقت کردم دیدم بعضی از کلاس‌های مدرسه‌ام هم همینطور است؛ یعنی وارد کلاس می‌شوی ، درست را می‌دهی، بچه‌ها تمرین‌هایشان را می‌خوانند، کلی هم خوش می‌گذرد و در نهایت با حس خوب از کلاس خارج می‌شویم؛ بعضی از کلاس‌ها هم هست که از اول تا آخرش توی سر خودمان می‌زنیم ولی هیچ کدام از کارهایمان جلو نمی‌رود‌ . بعدتر دیدم این برکت همه جا هست، از غذاهایی که درست می‌کنم و اولش نذر می‌کنم و چقدر به‌ نظرم خوشمزه‌‌تر می‌شود، تا حقوق‌هایی که می‌گیرم یا وسایلی که می‌خرم، کتاب‌هایی که می‌خوانم، متن‌هایی که می‌نویسم؛ همه شان وقتی با برکت هستند یا بی برکت فرق دارند. فرق خیلی محسوس! . این آخر حتی برای خانه ادبیات نوجوان هم برکت را احساس کردم، در تمایل آدم‌هایی که بدون اینکه من چیزی بگویم می‌آمدند می‌گفتند کمکی می‌خواهید ما هستیم ها؛ اگر کمکی هست حتما بگویید، صفحه‌تان را معرفی کنم؟ من می‌توانم با فلان مهارتم این کار را انجام بدهم ها . حالا در آستانه ۲۲ سالگی؛ دعایی که با تمام وجود به درگاه خدا دارم و از دیگران می‌خواهم برای امسالم این دعا را کنند این است که دعا کنند ۲۲ سالگی‌ام پر "برکت" باشد، دختر بودنم، همسر بودنم، خواهر بودنم، معلم بودنم، نوشتنم، خواندنم، غذا درست کردم، خانه ادبیاتم، حتی اینستاگرام چک کردنم و همه و همه تا آنجایی که راه دارد برکت بگیرند :) 

 

راستی خانه تازه تاسیس شده ما را دیده‌اید؟

خانه ادبیات نوجوان


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها